نویسنده: محمد رضا شمس

 
دو برادر بودند، یکی دانا و یکی نادان. برادر دانا از برادر نادان خیلی کار می‌کشید و اذیتش می‌کرد. آن قدر که روزی نادان، ناامید و ناراحت شد و گفت: «برادر، دیگر نمی‌خواهم با تو باشم، می‌خواهم از هم جدا بشویم. سهم مرا بده، بروم جدا زندگی کنم.»
دانا گفت: «باشد، امروز هم تو به گله آب بده، از آب که برشان گرداندی، هر کدام‌شان که توی طویله رفت مال من، هر کدام بیرون ماند مال تو.»
فصل، فصل زمستان بود.
نادان قبول کرد و گله را برای آب دادن برد و برگرداند. گوسفندان همین که به دم در طویله گرم رسیدند تندتند به داخل طویله دویدند. گوساله‌ی گر بیماری خود را به تیرچه‌ها می‌مالید بیرون ماند. همان گوساله، سهم نادان شد.
نادان گوساله را برد بفروشد: «آهای گوساله دارم، گوساله، آهای.»
رفت تا به خرابه‌ای رسید، داد زد: «آهای گوساله، گوساله، آهای.»
خرابه صدای او را انعکاس داد: «آهای‌ی‌ی‌ی‌ی!»
نادان ایستاد: «با من داری حرف می‌زنی، بله؟»
صدا گفت: «بله.»
نادان گفت: «گوساله را می‌خواهی، آره؟»
صدا گفت: «آره.»
نادان گفت: «چند سکه می‌خری؟ ده سکه؟»
صدا گفت: «ده سکه.»
نادان گفت: «پولش را الان می‌دهی یا نه؟»
صدا گفت: «نه.»
نادان گفت: «خوب باشد، پول را آماده کن، فردا می‌آیم می‌گیریم، باشد؟»
صدا گفت: «باشد.»
نادان گوساله را گوشه‌ای بست و سوت زنان به خانه برگشت.
صبح روز بعد به خرابه رفت تا پولش را بگیرد. شب، گرگ‌ها گوساله را خورده بودند.
استخوان‌های گوساله اطراف خرابه پراکنده شده بودند.
نادان پرسید: چیه؟ سرش را بریدی و خوردی؟ آره؟»
صدا گفت: «آره.»
نادان پرسید: «چاق بود یا لاغر؟»
صدا گفت: «لاغر.»
نادان ترسید، فکر کرد خرابه نمی‌خواهد پولش را بدهد. گفت: «این دیگر به من مربوط نیست، تو آن را خریدی، من هم پولم را می‌خواهم. برود ده سکه‌ام را بیاور، اصلاً هم شوخی ندارم.»
صدا گفت: «ندارم.»
نادان این را که شنید عصبانی شد و با چوب دستی‌اش به جان دیوار خرابه افتاد، حالا بزن کی بزن. یکی دو ضربه که زد، از دیوار چند تکه سنگ افتاد. گنجی از قدیم توی دیوار پنهان بود. سنگ‌ها که ریختند، جلوی پای نادان پر از سکه‌های طلا شد.
نادان گفت: «آهان، حالا شد... اما من این همه طلا را می‌خواهم چه کار کنم؟ ده سکه به من بدهکاری، ده سکه مرا بده، باقی‌اش مال خودت.» طلب خود را برداشت و به خانه آمد.
برادر دانا با دیدن برادرش باخنده پرسید: «چی شد، گوساله‌ات را فروختی؟»
نادان گفت: «بله، فروختم.»
دانا گفت: «به کی؟»
نادان گفت: «به خرابه.»
دانا گفت: «پول هم داد؟»
نادان گفت: «بله که داد. نمی‌خواست بدهد. چند تا چوب که زدم، هر چی داشت ریخت جلوی پاهام. من هم ده سکه‌ی خودم را برداشتم، آمدم.»
و سکه‌ها را به برادرش نشان داد. برادر دانا چهار چشمی به سکه‌ها نگاه کرد و پرسید: «آن خرابه کجاست؟»
نادان گفت: «اه، نشانت نمی‌دهم. تو آدم حریصی هستی، آن قدر جمع می‌کنی و روی کولم بار می‌کنی که کمرم خرد می‌شود.»
برادر دانا قسم خورد که خودش همه‌ی سکه‌ها را به کول بگیرد و از او خواست جای خرابه را نشان دهد.
دانا گفت: «ببین، اگر خرابه را به من نشان بدهی و سکه‌هایت را به من بدهی، من برایت لباس نو می‌خرم.»
برادر نادان سکه‌هایش را به برادر دانا داد و او را به خرابه برد. برادر دانا سکه‌ها را جمع کرد و پولدار شد. برای برادرش هم لباس نخرید.
برادر نادان هر چه تلاش کرد، حریف برادرش نشد و برای شکایت پیش قاضی رفت: «آقای قاضی، من گوساله‌ای داشتم که به یک خرابه فروختم.» قاضی خنده‌اش گرفت و گفت: «دیگر چیزی نگو، بس است! این احمق از کجا پیدا شد؟ چطور گوساله را به خرابه فروختی؟»
و مرد نادان را بیرون کرد.
نادان رفت و به دیگران هم شکایت برادرش را کرد، دیگران هم به او خندیدند.
می‌گویند تا امروز برادر نادان، نیمه برهنه است و به هر رهگذری شکایت برادرش را می‌کند، اما هیچ کس حرف او را باور نمی‌کند و همه به او می‌خندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول